باسمه تعالی
شراره های گل
زن حجّت ها را شنید و با چشم خود عصای اژدهائین موسی را شاهد بود. با استقامتی آهنین رب النّوع فرعون بزرگ را در درون خود شکست. اکنون خدای کاذبش بر سریر فولادین خود با تاج طلائیش خرد شده و شکوه خدای یگانۀ موسی در عرصۀ وجودش گام نهاده. دیگر «اَنا رَبُّکُمُ الاَعلی» از حلقوم اژدهای تفرعن برای او مفهومی نداشت. حتی اگر تنور داغ مسین و چهار میخ شکنجه به او دهن کجی کند.
با عزمی جزم قدم به کاخ گذاشت. باید موی دختر فرعون را می آراست. خورشید نور کمرنگ خود را بر سنگ فرش های مرمرین کاخ و درختان سر به فلک کشیده می گسترد. فوّاره ها، قطره های آب را در اطراف می پاشند و تندیس های رب النّوع، فرعون بزرگ، در چهار گوشۀ کاخ همه چیز را در سیطرۀ خود گرفته بودند. همه محکوم بودند که بخوانند «فرعون خداست». فرعون بزرگ بر اریکۀ خدایی خود تکیه زده و فرمان می راند. او دنیا را در زیر تازیانۀ قدرت خویش در دست گرفته. فضای رعب انگیز تحکّم فرعونی بر مصر سایه افکنده. تنها فرعون بود و فرعون، و بردگانی که بندۀ اویند.
زن با قدم های آهسته اما مصمّم پیش می آمد. باید عظمت فرعون انکار می شد و چگونه؟ با خود کلنجار می رفت. دختر فرعون در برابر آینه انتظارش را می کشید. به او نزدیک شد. شانه را در میان موّاج موهای شبرنگ دختر فرو برد و با خود زمزمه می کرد. دختر با تعجّب متوجّه تغییر حالت درونی آرایشگر شد. به نظر می آمد که دست های او با مهارت کار می کنند امّا، آن روح سرزندگی و زندۀ او در آسمانی دیگر پرواز می کند. زن زمزمه می کند و دختر از او می خواهد که صدایش را بلندتر کند تا آوازی را که در معابد برای فرعون بزرگ می خوانند، بهتر بشنود. و زن زمزمه می کند که : «خدای موسی بر حق است». دختر حیرت زده چهره در هم می کند. فریادکنان و غضبناک می گوید : «چه کسی جرأت دارد خدایی جز پدرش را خدا بداند؟ پدر است که حکومت جهان و زندگی و مرگ در دست اوست».
زن در حالی که شانه را در میان موهای دختر می چرخاند، می گوید : «پدرت هم روزی می میرد، همان گونه که فراعنه و اجداد بزرگ تو قبل از او مردند و خدای موسی است که می ماند».
دختر فریاد برمی آورد : «پدرم مالک مقتدر زمین و آسمان است و هرگز نخواهد مرد».
ناقوس مرگ به صدا درمی آید. فرعون فریاد می کشد که : «کجایند فرزندان تو؟ این گستاخی تو
بی پاسخ نخواهد بود. آیا خدای موسی می تواند تنور مسین مرا خاموش سازد؟»
قلب زن در هم فشرده می شود. عرق سردی بر پیشانی او نشسته. پاره های جانش را به صف کشیده اند. دنیا در کام ظلمت فرو رفته و همه چیز از اتّفاق وخیم حکایت می کند. دژخیمان پاشنۀ عفریتی خود را بر زمین می کوبند. چنگال های خود را به سوی اوّلین فرزند می گشایند و سفّاکانه او را در تنور داغ مسین پرتاب می کنند. ضجّۀ سوختن و بوی سوختگی در سراسر شکنجه گاه می پیچد. زن دست های لرزان خود را روی گوش قرار می دهد. ملتهب است. درونش آتشفشانی فوران می کند. قلبش از جای خود کنده شده. روزنه ها را بسته اند. امّا روزن خدای موسی را به روی او گشوده اند. روشنایی خدای موسی لهیب آتش تنور را در خود فرو می برد و پاهای سست زن دوباره قدرت می گیرد. چشم بر فرزند دوم می دوزد.
بی تابانه آهی جانسوز برمی آورد. ضجّه می کشد. «فرزندم! همچون برادرت شجاع باش و با این سوختن جایگاهی آسمانی خواهی یافت». زن حرف می زند. امّا درونش غوغایی به پاست. تمامی اعضای درونش شعله می کشند و تنها خدای موسی است که او را نگاه داشته. ثانیه ها چه کُند می گذارد. و امّا اکنون طفل شیرخواره اش، سینه اش تیر می کشد. بچّه گرسنه است. به او می نگرد. هر چه معصومیّت دنیا است در چهرۀ طفل جای گرفته. خورشید در چشمان طفل می درخشد و طفل آرام و خاموش به مادر می نگرد. آسمان غم درون سینۀ زن لهیب می زند. برای لحظه ای گام هایش سست می شود. استقامت آهنین در برق نگاه طفل بی گناه او را به خود می آورد. او که لحظه ای پیش مرده بود اما اینک جانی تازه یافته است. دژخیمان چهار دست و پای طفل را در چنگال می گیرند. قساوت به بالاترین درجۀ خود می رسد. طغیان قابیلی غرّش کنان می تازد و ظلم از هر سو نعره می کشد. دیگر مرهمی برای جراحات هابیلی نیست. ناقوس مرگ بار دیگر در گوشش به صدا درمی آید. امّا مثل اینکه طفل چیزی می گوید. آری ندایی سرخ از حلقوم ظریفش گوش زن را می لرزاند. تزلزلی که آمده بود او را به مرداب سیاه ضلالت بکشاند با این ندای لطیف جان باخت و زن شنید : «اِصبری یا اُمّاه فَإِنَّکَ عَلی الحَقِّ» دریای موّاج خروشان زن آرام می شود. دیگر کورۀ مسین در برابرش دهن کجی نمی کند. دیگر اثری از زبانۀ آتش نیست، بلکه خورشیدی است که اشعۀ زرّین می پراکند.
شراره های آتش گل های سرخی است که زمین شکنجه گاه را رنگین ساخته. غنچه های سرخ در سبدی از محبّت، سرود مهر می خوانند و همای خوشبختی بر شاخه های استقامت نغمۀ توحید می خواند و آواز عشق سر می دهد. و زن با گام های خدایی خط طلایی تارهای وجودش را دنبال می کند.[1]
من ا.. التّوفیق
زهرا خلفی- عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد دزفول
[1] . اصل داستان از کتاب داستان زنان، مؤلّف : محمّد مهدی تاج «لنگرودی» «واعظ»، چاپ سوّم، چاپخانۀ زهره، 1349
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مقالات ،
داستان شراره های گل،
،
:: برچسبها:
داستان شراره های گل,